۱۴۰۳ آبان ۲۶, شنبه

زمزمه ی قدیمی

هوا 

بوی ماه می داد

سپس

تو از گوشه ی آسمان بیرون آمدی

از میان حنجره ام

آوازی اساطیری بیرون خزید

همچون زمزمه ی رودها

می دانستم

آری

همیشه دانسته بودم

که  پشت توده ی ابرها

جایی در دور دست

جان پناهی از آن ما

جای گرفته است.

و هرگز ویران نخواهد شد.

...  

من به سمت سکوت رانده شده ام

اینک 

که حنجره ام از هُرم سوز و گداز

آتش گرفته است،

آوازی از سر بگیر!

پیش از آنکه ویرانی 

ما را ببلعد.

 

۱۴۰۳ مهر ۱۷, سه‌شنبه

۱۴۰۳ مهر ۶, جمعه

چشم شقایق



 نک ناز ز من و نیاز از عشق
قبله منم و نماز از عشق
از لاله نماز صبح خیزد
وز چشم شقایق اشک ریزد
بوی تو تراود از زبانم
ریزد گل یاس از دهانم
خندد در زندگی به رویم
بندد در غم به گفتگویم
ریزد سحر، عطر عشق بر باد
شیرین کند آرزوی فرهاد
آهسته‌ترک، که یار خفته است
ای مرغ! مخوان، بهار خفته است
ای روز! تو را به جان خورشید
ای شام! تو را به جان ناهید
ای تشنه! تو را به آب سوگند
ای عشق! تو را به خواب سوگند
جز عشق دگر سخن مگویید
غیر از گل عاشقی مبویید
هان خسته و مانده در کویر است
آهوی نگاه، اگر اسیر است
زان پیش كه سر بریدش از تن
آبی بدهیدش از دل من
آبی که ز چشم عشق جوشید
آهوی دل منش بنوشید
نوشید صدای عشق را جان
پرواز گرفت به سوی جانان
جانان من، آفتاب فرداست
عشقم نفس صدای دریاست
من آب، ز چشم باغ نوشم
تن را به شب، آفتاب پوشم


شعر از شیخ حسن جوری
دکلمه و آواز :  بیژن کامکار

۱۴۰۳ مهر ۴, چهارشنبه

زمانی برای دیوانگان

گل پاییز  

میراث دار اندوه

سر بزیر و ساکت

در رویای باران

آرمیده در آغوش بادهای شمال غربی

چونان ارواح سرگردان

درست همین‌جاست

و عطر او

مرا به اعماق جنگل مه آلود خواهد برد. 

آنجا زمان از حرکت باز می ایستد. 

و اندکی خواهم آسود. 

آنگاه آتشی باید.    

۱۴۰۳ مهر ۳, سه‌شنبه

تصنیف شبانه

خواب عددها را می دیدم.

پس از سال ها

دوباره به سراغم آمدند. 

و من مدت،هاست،که دیگر 

از عددها عبور کرده ام.

مدت هاست که واژه ها

در جانم ریشه دوانده اند. 

واژه زمزمه ی آتش است 

و لالایی شبانه ی آب

همین مرا کافی ست.    

۱۴۰۳ مهر ۱, یکشنبه

و هنوز زنده ایم

مقدم پاییز را

جز باران نشاید 

خوش بدارد.

آسمان اگر مرده است،

چشمان ما را

به چه کار ساخته اند؟ 

۱۴۰۳ شهریور ۳۱, شنبه

.

خواب ها

خواب ها از من عبور می کنند

و من گمان می کنم که آنها 

از من گریزانند. 

در اعماق تنهایی، 

حرکت قطارها در شب

سکوت غمبار شب را می شکند

گویی که آنها

تنها عابران تاریکی هستند.

در پیشگاه سکوت زانو می زنم

و گرامی اش می دارم


اگر نبود،

ما چه می کردیم،

شب 

و سکوت

آخرین پناهگاه است.  

۱۴۰۳ شهریور ۶, سه‌شنبه

از پس هزاره ها

در حالیکه در کف دستانمان،  حامل آتش بودیم،، باران را جستجو می کردیم. در جنگل مه  گرفته پیش می رفتیم و با شعله هایی در آغوش، و لبانی تشنه، کوهستان را پشت سر می گذاشتیم‌ . مه بود، مه. و آفتاب نیز راه گم کرده بود چون ما. با آنکه هوا تاریک می شد، نمی ترسیدیم. ما حامل روشنایی بودیم. و همه حیوانات جنگل این را می دانستند. 

ترس! 

نه. من بارها در میان تاریکی از جنگل عبور کرده بودم. 

اینبار آسان تر می نمود حتی 

 با  آغوشی پر از شعله های آتش

و چشمانی روشن از آسمان‌ 

آنجا در بالای آخرین قله، 

در برابر باد خنک کوهستانی، کنار هم نشستیم. 

تاریک بود. 

اما آتش ها در آغوش ما می رقصیدند. 

شعله ها را بر زمین نهادیم. و اندکی آسودیم. 

باد آرام بود و هنوز به بادهای شمال غربی نپیوسته بود. 

می دانستم به زودی باران از راه می‌رسد. 

من بادهای شمال غربی را از  بوی خوششان می شناسم.

بوی آب.بوی باران. 

ما حامل آتش بودیم. 

و باران این را می دانست..

بارها این راه را تنها پیموده بودم. و هرگز شیب تند این کوه مرا نیاورده بود. 

من می دانستم که تو عاشق این جنگل خواهی شد. 

تو دوست داشتی که شعله ای با خود به کوه بیاوری پیش از رسیدن باران. 

و من دانسته بودم که ما در هزاره های دور، پریستار آتش و آب بودیم. در آتشگاه های کوهستان های دور دست. 

آب و آتش. 

بی کم و کاست، هم آب و هم آتش.

چگونه می توان باور کرد که آب و آتش با هم بزیند؟

ولی ما زیستن را با آب و آتش آموخته بودیم.

اینک در انتظار باران، شعله ای در دست، به بالای کوه می رفتیم

...

من دریافتم که آدمی در پس سال ها، رنج هایش را خواهد پذیرفت .و حتی گاهی دلتنگشان  می شود. عادت می کند. و می پندارد که زندگی بی این رنج ها چه خالی و ساده و می گذرد..

آموختم که جغرافیا از آدمی آب می سازد و آتش و کوه جنگل و حتی بیابان. ما مغلوب زمین و آسمان و زمانیم.

هیچ نمی توان کرد.. 

ما حالا رنج هایمان را در لابلای درختان و بر فراز کوه ها به دوش می کشیم و شعله ای را، شعله ای را بر دستانمان  به آخر دنیا می بریم. 

به آخرین قله ی جهان.

اینجا پایان دنیاست. 

پیش از آنکه از چشمانم از حرکت بایستند، باران از راه می رسد. 

ما شعله را در سینه جای داده ایم. 

آری همان آتش مقدس

و همین آتش، تقدیسمان خواهد کرد. 

امشب، بر فراز این قله خواهیم خفت تا سپیده دم، دشت ها و دریاها در پیشگاه قلب ما، به سخن درآیند. 

سپیده دم،  با شعله ای در دل، به آسمان خواهیم پیوست. 


۱۴۰۳ شهریور ۵, دوشنبه

۱۴۰۳ تیر ۲۶, سه‌شنبه

خان آراز


به یاد ارس







 




 خداحافظ ای ارس خفته بر تاریخ
















دوباره

به دیدار بادهای شمال غربی رفتم. 
آنسان مادرانه نوازشم کردند که
گویی آغوش او
برای من آفریده شده است.
ما -من و بادهای شمال غربی- بر دامان ارس خفتیم
و گریستیم.
بی محابا
تا سپیده دم. 
...
آه ای ارسِ غمگین!
من نیز چون تو
رنج سالیان دراز را 
بر چشمان خویش 
حمل کرده ام..
و جان سرگردانم
همچون عیسای ناصری
بر فراز کوه های ناکجا
بر صلیب بسته شده است‌.
زبان تاریخ همین است.
و جغرافیای اندوه این است. 
روز رستن
تو مغرورانه سرود می خوانی
و نام هاي بسيار در تو جان می گیرد. 
آن روز
ارس زیبای من
مرا به خاطر بیاور! 



۱۴۰۳ تیر ۲۰, چهارشنبه

در گریز از خود

سقف آسمان کوتاه

و رویای من ابدیت بود‌

از شهر اندوه کوچ می کنم.

بی برگ و توشه

اینگونه آسان پرواز خواهم کرد.  

۱۴۰۳ تیر ۱۸, دوشنبه

گم و گور

هیچ نامی درکار نیست.

و یقین بدان

از همه ی بودن

جز جسمی با خود حمل نمی کنم


در سرزمین متروک ابدی

فصل رویش 

هرگز از راه نرسید. 

تمام ماجرا همین است.  

۱۴۰۳ تیر ۱۶, شنبه

در کرختی لب هایم

شعله ی نام تو

زبانه می کشد. 

.

کجایی که اندکی از عشق

و اشک

برایت بنویسم.

کجایی که دنیا 

در قلبم

و در انگشت هایم

و در واژه‌ هایم

خلاصه شد

در عشق

که بنویسم عشق رنج است 

و رهایی


و من نترسیدم از پرواز

آیا شاعر بودن مهم است؟

در مشغله ی مزخرف هویت

شاعر بودن 

آخرین شغلی است 

که ممکن است 

به ذهن کارشناس ثبت احوال برسد. 


بیا بمیریم!

آه که چه خودخواهم من

و احتمالا اندکی هم خودشیفته

من دریافتم

که تنها پس از مرگ

می توان بی محابا عاشق زیست.

های!

بیا و بگو آیا تا حال

از مرگ ترسیده ای؟

از شاعری چه؟

راستش 

هزار بار به مرگ اندیشیدم 

شاید من هم بترسم

همچون آدمیان دیگر.

مگر نمی دانی؟

من هم از آدمیان هستم


و خسته و رنجور

و بی سبب عاشق...

  و گریستن را


برای نوشتن 

باید تشنه بود

و تو می دانی

و من

شعرهایم را در سینه ی زخمی

می پرورم

 و همچون غریبه ای 

که ره به هیچ کجا ندارد

و سرزمینش را گم کرده است.

شاعر بی نام و نشان.

ای  شاهد هبوط !

آزی

بیش از این تاب نخواهم آورد.

و من

سرتاسر زمستان

می دانستم که مرگ نزدیک است.

آیا باور کردی؟

از من چه می دانی؟

و می دانم که دنیا

همین یک مشت ناهموار است

و ما

چاره ای نداره ایم

جز آنکه

برنج ها را همینجا بکاریم.

آرزو داشتم 

که شعر مرا 

هجاهایش را

و شوق انگشتان مرا

در لمس آزادی می دیدی!

به زودی خواهیم مرد

و پیش از مرگ

آیا عشق را زیسته ایم؟

چه سان زیسته ایم؟

ما ترس های مدام خویش را

در چشمانمان خانه داده ایم

من در اشک خویش غرقه شدم.


تو چه می دانی؟

چه می دانی؟



بیا 

و اندکی از عشق بنویس.

پیش از آنکه من

در جنگل تاریک گم و گور شوم.