در حالیکه در کف دستانمان، حامل آتش بودیم،، باران را جستجو می کردیم. در جنگل مه گرفته پیش می رفتیم و با شعله هایی در آغوش، و لبانی تشنه، کوهستان را پشت سر می گذاشتیم . مه بود، مه. و آفتاب نیز راه گم کرده بود چون ما. با آنکه هوا تاریک می شد، نمی ترسیدیم. ما حامل روشنایی بودیم. و همه حیوانات جنگل این را می دانستند.
ترس!
نه. من بارها در میان تاریکی از جنگل عبور کرده بودم.
اینبار آسان تر می نمود حتی
با آغوشی پر از شعله های آتش
و چشمانی روشن از آسمان
آنجا در بالای آخرین قله،
در برابر باد خنک کوهستانی، کنار هم نشستیم.
تاریک بود.
اما آتش ها در آغوش ما می رقصیدند.
شعله ها را بر زمین نهادیم. و اندکی آسودیم.
باد آرام بود و هنوز به بادهای شمال غربی نپیوسته بود.
می دانستم به زودی باران از راه میرسد.
من بادهای شمال غربی را از بوی خوششان می شناسم.
بوی آب.بوی باران.
ما حامل آتش بودیم.
و باران این را می دانست..
بارها این راه را تنها پیموده بودم. و هرگز شیب تند این کوه مرا نیاورده بود.
من می دانستم که تو عاشق این جنگل خواهی شد.
تو دوست داشتی که شعله ای با خود به کوه بیاوری پیش از رسیدن باران.
و من دانسته بودم که ما در هزاره های دور، پریستار آتش و آب بودیم. در آتشگاه های کوهستان های دور دست.
آب و آتش.
بی کم و کاست، هم آب و هم آتش.
چگونه می توان باور کرد که آب و آتش با هم بزیند؟
ولی ما زیستن را با آب و آتش آموخته بودیم.
اینک در انتظار باران، شعله ای در دست، به بالای کوه می رفتیم
...
من دریافتم که آدمی در پس سال ها، رنج هایش را خواهد پذیرفت .و حتی گاهی دلتنگشان می شود. عادت می کند. و می پندارد که زندگی بی این رنج ها چه خالی و ساده و می گذرد..
آموختم که جغرافیا از آدمی آب می سازد و آتش و کوه جنگل و حتی بیابان. ما مغلوب زمین و آسمان و زمانیم.
هیچ نمی توان کرد..
ما حالا رنج هایمان را در لابلای درختان و بر فراز کوه ها به دوش می کشیم و شعله ای را، شعله ای را بر دستانمان به آخر دنیا می بریم.
به آخرین قله ی جهان.
اینجا پایان دنیاست.
پیش از آنکه از چشمانم از حرکت بایستند، باران از راه می رسد.
ما شعله را در سینه جای داده ایم.
آری همان آتش مقدس
و همین آتش، تقدیسمان خواهد کرد.
امشب، بر فراز این قله خواهیم خفت تا سپیده دم، دشت ها و دریاها در پیشگاه قلب ما، به سخن درآیند.
سپیده دم، با شعله ای در دل، به آسمان خواهیم پیوست.