نیمه شب است. اینجا در انتهای جنگل تاریک، ،بیرون از کلبه ی . کوچک، به شعله های آتش خیره شده ام . ساعت ها کنار آتش نشستم و باران را تماشا کردم. عجیب است داشتن همه ی اینها را با هم. جنگل، آتش، باران.
چوب ها آرام می سوزند و تنم را گرم می کنند. من از سرمای خوشایند جنگل لذت می برم؛ اینگونه گرمای آتش را دوست تر دارم.
به شعله های سرخ رنگ خیره می شوم و باز با خود می اندیشم چه عشق ها که در لابلای این شعله ها جرقه زده است.
بعدا نوشت:
و خاطرات بسیار، که خاکستر شدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر