۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۱, جمعه

سرگشته

ما جامانده از عشق

همچون مردگان

مردگانی که راه می روند.

و نفس می کشند.

هیچ رویایی 

اندوه چشمان ما را 

نمی بلعد‌ 

ما رویایی نداریم.

همچون مردگان که 

دیگر رویا نمی بینند. 

آواره در بیابان ها

در احاطه ی شیاطین

...

در اشک هایم عرق خواهم شد

...    

۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۹, چهارشنبه

عمر رفته

 سپس 

ما از زمان عبور کردیم

و از پشت شیشه های رنگی خاطره

به دنیا خیره شدیم 

و اشک های مدام خویش را

با سرانگشتان مغموم خویش 

پاک کردیم. 

ما 

تنهای تنها.در عقوبت جبر زمان

در  انبوه دشنام های جغرافیا

فرو رفتیم در خویشتن و فرو رفتیم. 

ما که تا نیمه شبان

درانتظار یک خیال می می مانیم 

شاید رنگ واقعیت بگیرد. 

شاید.


۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه

۱۴۰۳ اردیبهشت ۲, یکشنبه

۱۴۰۳ فروردین ۳۰, پنجشنبه

.آن شب اندوه

در عبور از باغ های انگور 

آن حقیقت تلخ را چشیدم:

مرگ در روبرو ایستاده

و در فرصت اندک،

عشق جوانه نمی  زند. 

 

۱۴۰۳ فروردین ۲۷, دوشنبه

خاک


به تاریخ تکه تکه ی وطنمان، 

هزار و چند سال گذشته است. 

شاید هم بهتر است بگویم قرن ها. 

چرا اینقد دردش تازه است؟!

انگار همین حالا شمشیرش زده اند. 

نه! 

می دانم این زخم 

به این زودی‌ها خوب نمی شود.    

ناسور است؛ ناسور! 

هزار و چند سال باید بگذرد. 

96/1/26 

۱۴۰۳ فروردین ۲۴, جمعه

در مقام دلتنگی

نیمه شب است. اینجا در انتهای جنگل تاریک، ،بیرون از کلبه ی . کوچک، به شعله های آتش خیره شده ام  . ساعت ها کنار آتش نشستم و باران را تماشا کردم. عجیب است داشتن همه ی اینها را با هم. جنگل، آتش، باران. 

چوب ها آرام می سوزند و تنم را گرم می کنند. من از سرمای خوشایند جنگل لذت می برم‌؛ اینگونه گرمای آتش را دوست تر دارم. 

به شعله های سرخ رنگ خیره می شوم و باز با خود می اندیشم چه عشق ها که در لابلای این شعله ها جرقه زده است.



بعدا نوشت:

و خاطرات بسیار، که خاکستر شدند. 

۱۴۰۳ فروردین ۱۷, جمعه

خیال خام

دیشب 

به افیونی پناه بردم 

 که سال هاست

 دیگر وجود ندارد:

مخدری به نام عشق


هذیان

اتفاقاتی هست که مثل آتش فشان، قابل باور نیستند. چشم می بیند، اما نمی تواند باورش کند‌ چون با عقل جور در نمی آید  عجیب است. آدمی تا جان دارد، تا لحظه ی مرگش، محکوم به چشیدن تجربه های تازه است.

اینک که مغزم از تفکر ایستاده است، آرزو داشتم شعری می نوشتم در وصف عشق، ولی واژه ه ای دست نمی دهد.

حتی چشمانم به درستی نمی بینند و انگشتانم به خوبی نوشته ها را بر صفحه خلق نمی ‌کنند. 

من به باغ های انگور ایمان دارم. به آواز های بی نظیر که از دهان درختان بیرون می آید. به رقص شگفت آور شکوفه ها در میان بادهای شمالی. 

باران نمی بارد. من در کوهستان گم می شوم. سپس از دنیا کم می شوم و دوباره گم می شوم.

جنگل امن است. از دشنه های آدمیان. 

سال ها می توان پناه گرفت در تاریکی درختان. پشت کوهستان های سبز. 

گم‌شدن خوب است

 

در زمان، در مکان بی سر انجام.


همانند مردگان 

در اعماق زمین. 

۱۴۰۳ فروردین ۳, جمعه

نابودن

زنی که در من مرد،

پروانه ای بود 

با بال های آبی 

که پیش از رسیدن به ترانه

در جنون استحاله شد. 

۱۴۰۲ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

شب های بلند

 بجز درختان که شکوفه ها را در آغوش گرفته اند، نشانه ی دیگری از بهار نیست، نه بر زمین. نه در من، که زمستان میان قلبم آرمیده است، و من شب ها آرام برایش لالایی های کهن را زمزمه می کنم. 

۱۴۰۲ اسفند ۲۷, یکشنبه

واژه های مفلوک

دیگر گرسنه ام نبود. تمام مسیر تا قله را مه پوشانده بود. عجیب که گم نمی شدم. حتی از حضور خرس ها هم نمی ترسیدم. 

سرد بود. اندکی سرد. و من دلم می خواست آتش روشن کنم اما در راهی که می رفتم، حتی تکه چوبی دست نمی داد. اجازه دادم سردم شود‌ می خواستم خاطره ای را مرور کنم. شاید هم در پس رنجی  مضاعف، اندوهم را می کاستم. 

آه آدمی چقدر ناچیز است. ناچیز همچون دانه ای شن در صحرا‌ 

هر چه پیشتر می رفتم، کوچک بودنم را بیشتر حس مي کردم‌ 

می خواستم آسمان تیره شود. حتی دوست داشتم باران ببارد تا خیس شوم.  این آرامم می کرد.حتی شاید از سرگردانی نجاتم می داد‌ . از اضطرابی که در رگهایم می جوشید. از دردی که در سرم لی لی بازی می کرد.از هر آنچه که مرا به دایره ی خاموشی هل می داد. اما واقعیت این بود که خاموش بودم. 

خاموش شده بودم همچون مردگان بر برج خاموشان. و واژه ها را بیهوده در مشت هایم می فشردم. .

انگار این بیچارگان در قفس-واژه ها را می گویم- التماس می کردند که بر کاغذ رهایشان کنم. که برقصند. من، منِ دیوانه، به طرزی جنون آمیز، در مشتم می فشردمشان. آری دیوانگی می کردم. 

و سپس تاریکی بود و تاریکی 

دیگر هیچ کجا را نمی دیدم. هنوز نمی ترسیدم. دلم می خواست آتش روشن کنم اما حتی تکه چوبی دست نمی داد. و راه بی پایان بود. و من همچون دیوانگان گریخته از دارالمجانین، راه می پیمودم...

پایم آه! دردم گرفت

و پرت شدم...

چشم هایم را باز می کنم. 

نمایشنامه ی قدیمی همچنان در حال پخش شدن است. 

قست آخر داستان را از دست دادم 

۱۴۰۲ اسفند ۲۶, شنبه

کنار سکوت من

دیشب جغد کوچک برگشت. دانستم که بهار از راه رسیده است. 

درست بر بام خانه آواز می خواند. 

خودم را در جنگلی یافتم انبوه. که پرندگان مرا با خود به آسمانش می بردند 

دیشب پرندگان بسیار آواز می خواندند. 

پرندگان بسیار شعر می خواندند.

پرندگان 

پرندگان  

نفسی تا مرگ

آنجا 

در پناهگاه سیاهی

در حالیکه پلک هایم را

با تمام قدرت به هم می فشردم،

واژه هایم را گم کردم.

در انتهای وجودم

در جستجوی قطعه شعری بودم

که هرگز نسروده بودم.

چشمانم نمکزار شده بود.

از پس اینهمه اندوه 

گریزگاهی را می جستم 

کنار قلبم