می خواهم این زخم زشت و کثیف را نابود کنم. بوی تعفن می دهد این اندیشه ی سیاه مسموم. که تمام رویاهای مخملی ام را آلوده خواهد کرد. می خواهم از شرش خلاص شوم.
.................
تو عقوبت منی ... تو، نبودنت، تلخی ثانیه هایی است که در جام من است. می نوشمت ای تلخ ترین تکیلای تاریخ؛ تا در من جاری شوی در مویرگهای اندیشگانم. تا سرشار از تو باشم. می خواهم عریان شوم از نقاب آدمیت. از خودم. و نباشم. از تو دورم. آنچنان که خورشید از ماه. و تو... تا آخرین سال نوری ممکن هم نخواهی آمد.
....................
دنیا مرده است. هر چند مرده اش هم هرزه گاهی است تهوع آور. از مرز یادها می گذرم. بی آنکه هیچ نشانه ای را بشناسم. می خواهم دلم را نزد ایزدان به امانت بگذارم ، پیش از آنکه دوشیزه ی روشنی به پیشوازم بیاید. به بیداری هایم تعظیم می کنم. افسوس که تو در خود وامانده ای. من مغلوب اهریمن نخواهم شد. من برنده ی همیشگی پیکارهای اویم. او را در قعر دنیای مرده خواهم یافت اینبار، هنگامی که تو از غفلت برخیزی. و من آن لحظه در "شرق بهشت "خواهم بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر