ما باید بازمی گشتیم.
رسیدن به نقطه ای ناشناخته حتی،
می توانست پایان مرگ باشد.
و شاید حتی
می توانستیم چهره ای داشته باشیم.
با چشمانی آویخته بر یکدیگر.
که هر روز در آینه می رویید.
و تماشا از ما اغاز می شد.
و دست هامان حتی سخن می گفتند
از بند بند عشق.
ما از انگشت هامان سرازیر می شدیم.
جهان دوباره در ریواس سبز می شد.
باید باز می گشتیم.
می شد که در یک نقاشی مکتب هرات
قد بکشیم
قد بکشیم تا آنجا که
آخرین شکوفه ی گیلاس
به آسمان دست می ساید.
آه اصلا
چطور است که واژه شویم
حتی نقطه ای
در پایان جمله ای
در قطعه شعری از مانی
وقتی روشنی پیروز می شود.
باید از پیچ عدم عبور کنیم.
اگر بازگردیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر