باران می بارد. سکوت می کنم، و در خاموشی، به آن آهنگ کهنه گوش می دهم. نه! هنوز تاره است. جایش تازه است. من هرگز به یاد مرگ نبودم. همیشه آهنگی بود که خیالم را به کهشانی دور می کشاند. همیشه آهنگی بود که عطرش، مرا به دور دست ها می برد. مگر از عشق می توان گریخت؟!
من دلتنگ بودم، و تنها دنیایی که می توانستم به آن پناه ببرم، بستر تاریکی بود که واژه ها، آنجا برایم دل می سوزاندند.
هنوز تصویری هست. کهنه اما... اما تازه است. تازه. مثل همان آهنگ. دلتنگ می شوم. یک صفحه تاریک کهنه بر جای مانده است. سراغش می روم. و همراه باران، گوش می دهم. به خواب می روم.
دوباره زنده می شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر