باران می بارید،
و چنان باد می وزید،
که خیال کردم،
جنگل ها
آمدنت را هوهو می کنند.
درمیان درختان می دویدم،
هراس من از گم شدن،
هیچ نبود
برای لمس عبور تو.
مرا که آغوشم از رنگ تو
خالی تر از همیشه بود.
تو نبودی.
خاطره ای بود
که همراه باران،
در چشمانم وزیده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر