سپس دانستم که جز نوشتن، راهی نمانده است. تمام ما، خلاصه شد در چند واژه که از انگشتانمان فرو می ریخت و اشک می شد و دریا می شد. و ما دوباره در خویشتن غرق می شدیم.
اینهمه سالهای دراز، شرم کردیم از مشت مشت گلوله که در گلویمان توده می شد و همه را ناگهان در رگهایمان پنهان می کردیم. ما خودمان را دوست نمی داشتیم. وگرنه، از گفتن چه هراس بود؟!
آدمی به مرگ نمی اندیشد. اگر جز این بود، هر ثانیه را به جای مردن، نفس می کشید.
ما در پشت چشم هایمان پنهان شدیم.
چشم هایی بی صورت. بی کیفیت.
گویی که هیچ نداریم.
اما پسِ آن ساحل، طوفانی برپا بود،
از عشق، از حسرت، از آتش.
آخر این آدمی چیست مگر؟
می سوزد، می میرد.
ولی خویشتن را از قفس نمی رهاند.
آه واژه های بیچاره ی تنها!
قیام کنید!
این آدم محتاج رستاخیز است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر