پایم را میان علف های خیس می گذارم.
با اندوهی باور نکردنی انگشت هایم را روی گلبرگ های گلی که نامش را بهار گذاشته ام، می کشم.
هر وفت بهار می آید، او هم شکوفه می دهد. نمی دانم نامش چیست. اما شبیه بهار است.
می دانی، اما بهار امسال شاید جز این گل قشنگ، هیچ ارمغان دیگری برایمان نیاورد.جز اندوه. جز مرگ.
دیگر شاخه های نارنج، چشمانم را به سوی خود نمی کشند. هنوز تا شکوفه های نارنج، کمی مانده است.
ولی من مدام به شکوفه هایی که در آب پرپر شدند می اندیشم.
باران خانم جان!
گناه تو نیست . می دانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر