آن روز صبح،
-صبح خیلی دور در سال سپید-
از خواب بیدار شدم،
و فهمیدم که مرده ام.
پلک هایم را بر هم فشردم
و ساعت ها گریستم.
هرگز معنای خالی بودن را
تا آن روز ندانسته بودم.
سپس،
از نو به دنیا آمدم.
همه چیز مثل اولش بود.
هیچ چیز عوض نشده بود.
زمین و زمان
و هر آنچه در آنها بودند،
همان بودند...
جز آنکه دیگر
چشم هایم
رنگی نمی دیدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر