این تنها کاری بود که می توانستم برای خودمانجام دهم: چشم هایم را ببندم و بخوابم. بعد دانستم که همین کار بسیار ساده هم از دستم برنمی آید. خستگی از سر و رویم می بارید. حتی سوختگی انگشتانم هم نمی توانست عامل قابل ملاحظه ای برای بیدار ماندنم باشد.و سر و صدای مردمی توی خیابان ها. انگار تیم دوست داشتنی شان قهرمان شده.
من از بی نظمی خواب ها عبور کرده ام.
سرزمین من، پر از خالی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر