من می گریستم
و دخترک
شاخه های سبز رُز را
به سویم تعارف می کرد.
عطسه هایم
وعده ی پاییز می دادند
هیچ تابستانی
برایم اینهمه مزه ی رنج نداده بود.
انجیرها کالند.
و جیرجیرک ها
پیش از آواز
می میرند.
آه که سکوتم
در بند بند انگشتانم
ترانه می خوانند!
بیا تماشا کن!
آنگاه مرا از خاطره ها عبور بده.
مرا که عصیانگر و رنجور
در انتهای خویشتن
کَم شده ام
و گم می شوم.
انگار کن
که زنی جامانده
در سیاره ای دیگر...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر