ناقوس ها
بی وقفه می نواختند.
فرشتگان مرده
با حلقه های گل
روی موهای سیاهشان
در جامه های سپید
سنگفرش های کهنه را
پرسه می زدند
می دانستم که گم شده ام
کلیسای سیاه
مملو از نوای یک ارگ قدیمی
بوی مرگ می داد
انگار
تمام واژه های باستانی لاتین را
از بر بودم.
باران بی وقفه می بارید
من از مرگ هیچ نمی دانستم.
آنها دیوانگانی بودند که نگریختند.
باران می بارد
کوچه پر از همهمه است.
واژه
می دانم
گاهی تنها واژه کافی ست.
ما صبورانه به خویش می نگریم
مرگ در چند قدمی ما پرسه می زند
از نوشتن دست نمی کشیم
زود است
برای مردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر