باران شروع به باریدن کرده ست.
من در جنگل های دور دست، زیر چک چک قطرها از نوک برگ های پاییزی، راه می روم و به رفتن می اندیشم.
روزهاست که از سفر بازگشته ام.
این می توانست بهترین سفر عمرم باشد. در سال های نوجوانی، رفتن به قلب این همه تاریخ و ادبیات و فلسفه، آنقدر برایم دور بود که حتی خیالش هم در سر نمی پروراندم.
نمی دانم چه شد که از شوق نَگریستم. جز یک بنای تاریخی که معماری ش نفسم را بند آورد، دیگر دچار هیجان مرگ آور نشدم.
آنهمه برج و موزه و دروازه و کوچه پس کوچه های غرق در تاریخ، چرا مرا نکشت؟
باید آرزو می کردم آنجا بمانم برای همیشه.
اما من آرزو نکردم.
خیلی ها می گویند وطن دیگر تنها یک واژه است.
آه که برای من تنها یک واژه نیست.
گوشت و خون من است
زبان من است. و تمام دارایی ام.
حتما خیلی ها می خندند.
می دانم که سرانجام خواهم رفت.
این چیزی نیست که می خواهم.
عاقبت باید بپذیرم وطن همانجایی ست که بتوانم برای سرزمین و زبان سرزمینم ارمغانی نو بسازم.
آری به رفتن می اندیشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر