۱۳۹۸ مهر ۱۵, دوشنبه

قصیده ی صراحی

دنیای کوچک، قد همین صفحه ی سفید ناچیز می شود
 رد زمان را در نگاهم می خوانم. چشم هایم اندکی شکسته و سکوت کلام آخر و اول است هنوز. 
اما من  در مرز کوچک خویش خلاصه می شوم. باور می کنم که دنیا بی نهایت بزرگ است. اما من همین یک تکه ی کوچک بی پیرایه را خوب می شناسم. مثل رد پاهایی آشنا.  درک من از تمام مفاهیم پیچیده، سادگی عمیق واژه هاست. نگاه کن! شب راه خودش را می رود. 
آواز می خواند و خواب در چشمم از هم گسیخته است.
خاموشی عجیب صدایش بلند است.
خوب است.
همین خوب است که می شنویم.
...
من مست بودم. روی پاهایم نمی ایستادم.
اما واژه ها
آه!
همیشه راه خود را می روند.
بگذار واژه ها راه خود را بروند.
چه باک از پایکوبی قلم.
انگشت ها خوب تر می رقصند.
...
خیابان های قونیه در خیالم می دوند.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر