۱۴۰۳ فروردین ۱۷, جمعه

هذیان

اتفاقاتی هست که مثل آتش فشان، قابل باور نیستند. چشم می بیند، اما نمی تواند باورش کند‌ چون با عقل جور در نمی آید  عجیب است. آدمی تا جان دارد، تا لحظه ی مرگش، محکوم به چشیدن تجربه های تازه است.

اینک که مغزم از تفکر ایستاده است، آرزو داشتم شعری می نوشتم در وصف عشق، ولی واژه ه ای دست نمی دهد.

حتی چشمانم به درستی نمی بینند و انگشتانم به خوبی نوشته ها را بر صفحه خلق نمی ‌کنند. 

من به باغ های انگور ایمان دارم. به آواز های بی نظیر که از دهان درختان بیرون می آید. به رقص شگفت آور شکوفه ها در میان بادهای شمالی. 

باران نمی بارد. من در کوهستان گم می شوم. سپس از دنیا کم می شوم و دوباره گم می شوم.

جنگل امن است. از دشنه های آدمیان. 

سال ها می توان پناه گرفت در تاریکی درختان. پشت کوهستان های سبز. 

گم‌شدن خوب است

 

در زمان، در مکان بی سر انجام.


همانند مردگان 

در اعماق زمین. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر