۱۴۰۳ فروردین ۲۴, جمعه

در مقام دلتنگی

نیمه شب است. اینجا در انتهای جنگل تاریک، ،بیرون از کلبه ی . کوچک، به شعله های آتش خیره شده ام  . ساعت ها کنار آتش نشستم و باران را تماشا کردم. عجیب است داشتن همه ی اینها را با هم. جنگل، آتش، باران. 

چوب ها آرام می سوزند و تنم را گرم می کنند. من از سرمای خوشایند جنگل لذت می برم‌؛ اینگونه گرمای آتش را دوست تر دارم. 

به شعله های سرخ رنگ خیره می شوم و باز با خود می اندیشم چه عشق ها که در لابلای این شعله ها جرقه زده است.



بعدا نوشت:

و خاطرات بسیار، که خاکستر شدند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر