۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

لحظه ی پایان

 حتی باز نمی گردم تا به پشت سرم نگاهی بیندازم. گویی مهی غلیظ کوهستان و جنگل را فرا گرفته است.  وقتی که صدای آخرین نفس ها را می شنوم، تمام روزهایی را به خاطر می آورم که اشک هایم را در دامانم پنهان می کردم تا در روز قحطسالی به دادم برسد. افسوس! ما که دیگر به عقب بازنمی گردیم. حتی دیگر اشکی نیست. آنگونه که بارانی نیست. حتی اگر ببارد، دیگر زمین سبز نخواهد شد. سوخته است، سوخته!  با خود می اندیشم اصلا ما را چه به رویا؟! راستش احساس می کنم دیگر رویایی ندارم. می دانم ، می دانم این بدترین اتفاقی ست که برای آدمی می افتد. آدمی که در کودکی هایش پرسه می زند. آدمی که باور ندارد خواهد مرد. اما، اما می دانم، ما دیگر مرده ایم. تمام شد. تمام.  همچون پیکرهایی که در ته یک پرتگاه به دام افتاده اند. 

کرکس ها در آن بالا پرواز می کنند‌ 

به زودی استخوان ها خواهند گریست. 

افسوس 

همه چیز تمام شد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر