مه غلیظ همه جا را فراگرفته بود.
در آن خلسه ی شورانگیز
به سوی تو پرواز کردم.
پروانه های آبی با نقش های سفید و سیاه
بازوانم را احاطه کردند.
می خواستم تاریکی را ببوسم.
تاریکی
آنجا که مرا می فریفت.
در گذر سال های سپید
در انبوه لبخندهای پوسیده
غرق شدم و بودنم را
برای همیشه به فراموشی سپردم.
در راهم هنوز .
اینجا که آفتاب
جز مرثیه ی مرگ
سرودی نمی خواند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر