بنویس... آنچنان خالی شو که روحت در شفافیتی بی انتها شناور شود. آنچنان خالی که من به شریانهای خیالت قدم بگذارم، خاموش و بی پروا. مثل نور ناگهانی بی هیچ مقاومتی در تو... آنچنان خالی که من آرام، در بستر مخملی واژگانت بخزم روشن و رها و تا زمان بی زمانی در آغوش جملات تو بیاسایم؛ که ریشه زنم در مشت گلی تو به توان بی نهایت؛ که پیچکی باشم بر اندام نغمه های سرخین تو به درازنای تاریخ : بی انتها و سردرگم. بنویس...تا سکوت، کودتایی باشد شکست خورده در میان ههمه واژگان. بگذار عاشقانه هایت از لابلای چشمهای تو چکه کند، پهن شود، بگسترد، انقلابی رخ دهد در همه بود و نبودت، در برت گیرد، تو خالی شوی از بیداری، ازحس؛ و در رخوتناکی خلسه ی گرانبهایت، مرا و خیالم را جای دهی که چشمه شوم، جاری شوم بنوشم از تو و سرچشمه ی زلال و مکرر واژگانت ،سیراب شوم سیراب... دریا شوم. بلکه در تو حل شوم؛ آمیخته با مفاهیم درونت. آویخته بر اندیشه های عاشقانهات. در بستر آرام خیال تو در سور صدا و واژگان، به تماشا نشسته ام که به سماعی شور انگیز برخیزم، در قلمروی که اینک از آن من است. من فاتح سرزمین توام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر