۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

عبور

    بذر فراموشی می ریزم  بر این روزهای سپید. سالهای سپید. که بگذرم. پلک های خسته ای که نیمه شبان بازنمی‌شود تا کورسوی نوری را بیابد ، عقوبتشان  اخگری سوزان است. دچار شطح و طامات شده ام. واژگان در سرم چرخ می خورند. در پهنه ی ناریکی دور خودم می گردم و عاقبت بر زمین می افتم . کلمات را قی می کنم و کاغذ را سیاهی فرا می گیرد. این دگردیسی ناگهان، عهد کرده تا مرا به شیدایی بکشاند. نیمه شب است. بر آنم تا آوازی از سر مستی سر دهم. مستی نوشیدن واژگان. همه در خوابند و من با "چشمان کاملا بسته"  درد را به پس تاریکی می رانم تا دوشیزه ی روشنی به دیداری مرا آغشته به نور سازد. و بانوی آب ها به تعمیدی، مرا به سوی رودهای نیرومند فراخواند. 
    تصویرها یکی پس از دیگری در پشت پلک‌هایم  می آیند و می رقصند. پژواک صدایم در کوهستان های سرد برف خورده می پیچد. مرده هایی که به دیدار زندگان می شتابند. فریاد می کشند. دروغ می گویند. و هستی در پی هجوم نابرابر اهریمن از رمق می افتد. فراز و نشیب عقده های گره شده ی دنیای مرده را پشت سر نهاده ام و همچنان که زخم  دشنه ی جهل را  از  اندام نحیف تاریخ می زدایم  به عذاب شهوانی زمین  دهن کجی می کنم و صد البته که آسمان را  گواه معصومیت بر باد رفته اش می گیرم. نفرین های مستجاب، به جان ستارگان افتاده اند و مهتاب رو به افول، به قامت تکیده ای می ماند با چشمانی به غایت سرخ. نمی دانم از مستی است یا بی خوابی به سرش زده است. هر چه هست قمر در عقرب است... ناگهان چشم گشوده مستی واژگان از سر پریده، به خود می گویم" کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را".

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر