ما از آب و آتش گذشته بودیم
از آتش و باد.
چنان سوخته که کویر
چنان بر باد که برگی در پاییز.
ما که ابراهیم نبودیم.
سوختن، آغاز ما بود.
و ناگهان فریاد می زنم:
"های ای خیال بی انتهای پرواز!
همینجا بایست!
اینها خاطرات من نیستند.
من،
از روی ردپاها راه نمی روم.
نقش های تازه را
خودم خواهم ساخت.
حتی به رنگ اندوه،
حتی به شکل دیوانگی.
این دریاهای زیبا
نباید در چشمان من بنشینند. "
ما از خاکِ رنچ عبور کرده بودیم.
و سرود درد را خوانده بودیم.
و ریشه هایمان
در بستر دلتنگی جا مانده بود.
باید ترس ها را جا می گذاشتیم...
و ما، هیچ سخن نگفته نبودیم.
و نگاهمان را به رودها سپردیم.
ما هیچ سخن نگفتیم
و درد کشیدیم.
و خاطرات زمین را مرور کردیم
زمین
برای ما ساخته نشده بود.
و سنگ ها با چشم و دهانشان،
هرگز به ما لبخند نزدند.
و جادوی آفتاب
ما را به صراحت دریا نرساند.
آسمان ها
در چشم هامان شکستند.
گریستن
انتهای پریشانی بود.
من
فقط
خاطرات خودم را می خواستم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر