۱۳۹۶ مرداد ۱۹, پنجشنبه

تاریکی مطلق

خوابم می گیرد. 
بعد، 
چشمانم را 
در بوسه ی بی محابای ستاره ها
گم می کنم، 
اصلا گمان می کنم 
که فصل تماشا را باخته ام. 
آخر
تو اینجا، 
-در اعماق آسمان، 
که هر نفسم 
 کبوتری می شود 
برای کشفِ بی شمار خیال- 
چه می کنی؟! 
چشمانم، 
شالیزار می شود، 
پر از خوشه های سبز شعر، 
هر خوشه هزاران بوسه. 
گم می شوم. هذیان می گویم. 
سنگ می شوم، 
می شکنم، 
آب می شوم. 
شاید در پایان مسیر رودخانه، 
به بینهایت برسم. 
مثل ماهی ها،
که همیشه  
به اقیانوس می اندیشند...
از نردبان مرگ بالا می روم. 
تا در آنسوی زمان،
مثل سنگ، 
بر سکوت بکوبم 
بشکند. 
دوباره زاده شوم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر