مشت هایم را از خاک پر می کنم و شاخه های ترد گل را در گلدان جدیدی می گذارم. گلدان قدیمی کوچک شکسته است. گربه ی ترسیده، از جلوی پاهایم می گریزد و به باغ می دود.
هوا تاریک است. انگار ماهی کوچولو دارد دوباره نفس می کشد.
تاریکی آزارم نمی دهد.
باد مشغول کشتن چراغ هاست. من تمام واژه ها را گم کرده ام
تمام شعرهایم را. خیال می کردم که پاییز است. سکوت نارنجی بر زبانم شعله می کشد. شعرهایم را باد برده است.
پاییز نیامد.
توی کوچه های قدیمی اربیل، سایه ام را گم می کنم. مشغول رقصیدن بود. کردی را خوب یاد گرفته است. گمش کرده ام. می ایستم .
دستم را در هوا تکان می دهم. و پاهایم به عقب و جلو حرکت می کنند.
سایه ام پیدایش می شود.
کوچه های خیس مرا در آغوش می کشند. نیمه شب است. و باران با چشم هایم بازی می کند.
هرگز از تاریکی نترسیده ام. شب های بسیار در آغوش تاریکی با چشمان باز خوابم برده است. شاید هم بیدار بوده ام. نمی دانم.
خوابیدم.
و گریستم.
سال ۶۷ بود.
کودک نبودم. قد الانم بودم. شاید حتی کمی جوان تر.مثل حالا همه چیز را می فهمیدم.
و می گریستم.
صدای گلوله بود.
و گلی در آتش می سوخت.
چشم هایم را باز می کنم.
همه جا تاریک است.
خواب می دیدم.
در کوچه های اربیل پرسه می زنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر