درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
اندکی،به مرگ اندیشیدم
سپس،دوباره از خاک برخواستم
و به باقیمانده ی وجودم با حقارت نگریستم.
هیچ جنبشی از او برنمی خاست. .
آدمی!
متعفن و کبود.
آخرش همین است؟!
حتی واژه ای در لب ها نیست
حتی غزلی در چشم ها
حتی امیدی در انگشتان
همه اش هیچ است.
هیچ!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر