در آتش فرو رفتم
آن دم که باران می بارید
و من رویین تن بودم گویی.
و شب که در من زبانه می کشید،
مرا به دست سکوت می سپرد.
دیگر جز آتش و باران
گوشه ای برای رستن نیست.
زمانی می رسد که آدمی دیگر
خود را عفو می کند،
دست هایش را بالا می برد،
تسلیم می شود
و منتظر مرگ می ماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر