۱۴۰۳ بهمن ۱۱, پنجشنبه

در میانه ی زمستان

در آتش فرو رفتم

آن دم که باران می بارید

و من رویین تن بودم گویی.

و شب که در من زبانه می کشید، 

مرا به دست سکوت می سپرد. 

دیگر جز آتش و باران

گوشه ای برای رستن نیست. 

زمانی می رسد که آدمی دیگر

خود را عفو می کند،

دست هایش را بالا می برد،

تسلیم می شود

و منتظر مرگ می ماند. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر