۱۴۰۳ اسفند ۹, پنجشنبه

آری این تمام قصه است

سپیده دم

 به گنجشککان باغ خیره شدم 

باغ کوچک که غمگنانه ویران می نماید 

و اندوه من بر شاخه های تنهایش 

آویخته است.  

گنجشک های خاکستری

با پرهای سرخ روی سینه شان

آیا می فهمند که باغ رفته است؟

نمی دانم

ندانستم.

ندانستم. 

من رویای گنجشک ها را نمی شناسم.

فقط

صبح ها به باغ ویران خیره می شوم. 

و زمزمه می کنم

بیچاره آنکس که آرزو ندارد.  

بسیار گذشته است

چشم هایم را

خیابان ها می بلعند.

چه می دانستم که روزی

اینهمه سرگردانی 

از در و دیوار آویزان می شوند. 

هزار بار اندیشیدم

پیش از مرگ 

چه خواهم خواست.

حتی آرزوها نیز

دیگر زبانی ندارند. 

تو را

و حتی

خویشتن را 

جستجو می کردم. 

 

۱۴۰۳ اسفند ۲, پنجشنبه

بهمن ماه هزار و چهارصد و سه

گنجشک ها

مرا در سکوتشان

جای می دهند

سپیده دم

که هنوز خورشید

به باغ پا نگذاشته است. 

حال کوله بار اندکم را

با آسودگی بر دوش می کشم. 

اینک 

اندک می خواهم.

و همان اندک را نیز کم.

این را

قدیس تنها نیز گفت. 

پرواز تا بی کران ها

مرگ نام سنگینی ست. .

اما من

از رویای آغاز 

دیگر نمی ترسم.