ما می گریستیم.
همچون ابری
سربرشانه ی آسمان دلتنگ و تاریک
آخر
ما باریدن را خوب آموخته ایم.
...
از لابلای برگ ها
راهم را باز می کنم.
بهار میان باغ می وزد.
و باز می اندیشم.
به انگشت هایم
به عددها
به سرزمین خالی
مشتت هایت را باز کن
بگذار از لای انگشت هات
بنفشه ها
چکه چکه بریزند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر