آسمان
و زمین
از آن بادهای شمال غربی ست.
درباره : بعد از هزار سال، سرانجام از پیله درآمدم. پروانه ای شده ام با بال های آبی زیبا در دشت جنون. پروازم را زیر باران می بینی؟
گل پاییز
میراث دار اندوه
سر بزیر و ساکت
در رویای باران
آرمیده در آغوش بادهای شمال غربی
چونان ارواح سرگردان
درست همینجاست
و عطر او
مرا به اعماق جنگل مه آلود خواهد برد.
آنجا زمان از حرکت باز می ایستد.
و اندکی خواهم آسود.
آنگاه آتشی باید.
خواب عددها را می دیدم.
پس از سال ها
دوباره به سراغم آمدند.
و من مدت،هاست،که دیگر
از عددها عبور کرده ام.
مدت هاست که واژه ها
در جانم ریشه دوانده اند.
واژه زمزمه ی آتش است
و لالایی شبانه ی آب
همین مرا کافی ست.
مقدم پاییز را
جز باران نشاید
خوش بدارد.
آسمان اگر مرده است،
چشمان ما را
به چه کار ساخته اند؟
خواب ها
خواب ها از من عبور می کنند
و من گمان می کنم که آنها
از من گریزانند.
در اعماق تنهایی،
حرکت قطارها در شب
سکوت غمبار شب را می شکند
گویی که آنها
تنها عابران تاریکی هستند.
در پیشگاه سکوت زانو می زنم
و گرامی اش می دارم
اگر نبود،
ما چه می کردیم،
شب
و سکوت
آخرین پناهگاه است.