۱۴۰۳ تیر ۲۶, سه‌شنبه

خان آراز


به یاد ارس







 




 خداحافظ ای ارس خفته بر تاریخ
















دوباره

به دیدار بادهای شمال غربی رفتم. 
آنسان مادرانه نوازشم کردند که
گویی آغوش او
برای من آفریده شده است.
ما -من و بادهای شمال غربی- بر دامان ارس خفتیم
و گریستیم.
بی محابا
تا سپیده دم. 
...
آه ای ارسِ غمگین!
من نیز چون تو
رنج سالیان دراز را 
بر چشمان خویش 
حمل کرده ام..
و جان سرگردانم
همچون عیسای ناصری
بر فراز کوه های ناکجا
بر صلیب بسته شده است‌.
زبان تاریخ همین است.
و جغرافیای اندوه این است. 
روز رستن
تو مغرورانه سرود می خوانی
و نام هاي بسيار در تو جان می گیرد. 
آن روز
ارس زیبای من
مرا به خاطر بیاور! 



۱۴۰۳ تیر ۲۰, چهارشنبه

در گریز از خود

سقف آسمان کوتاه

و رویای من ابدیت بود‌

از شهر اندوه کوچ می کنم.

بی برگ و توشه

اینگونه آسان پرواز خواهم کرد.  

۱۴۰۳ تیر ۱۸, دوشنبه

گم و گور

هیچ نامی درکار نیست.

و یقین بدان

از همه ی بودن

جز جسمی با خود حمل نمی کنم


در سرزمین متروک ابدی

فصل رویش 

هرگز از راه نرسید. 

تمام ماجرا همین است.  

۱۴۰۳ تیر ۱۶, شنبه

در کرختی لب هایم

شعله ی نام تو

زبانه می کشد. 

.

کجایی که اندکی از عشق

و اشک

برایت بنویسم.

کجایی که دنیا 

در قلبم

و در انگشت هایم

و در واژه‌ هایم

خلاصه شد

در عشق

که بنویسم عشق رنج است 

و رهایی


و من نترسیدم از پرواز

آیا شاعر بودن مهم است؟

در مشغله ی مزخرف هویت

شاعر بودن 

آخرین شغلی است 

که ممکن است 

به ذهن کارشناس ثبت احوال برسد. 


بیا بمیریم!

آه که چه خودخواهم من

و احتمالا اندکی هم خودشیفته

من دریافتم

که تنها پس از مرگ

می توان بی محابا عاشق زیست.

های!

بیا و بگو آیا تا حال

از مرگ ترسیده ای؟

از شاعری چه؟

راستش 

هزار بار به مرگ اندیشیدم 

شاید من هم بترسم

همچون آدمیان دیگر.

مگر نمی دانی؟

من هم از آدمیان هستم


و خسته و رنجور

و بی سبب عاشق...

  و گریستن را


برای نوشتن 

باید تشنه بود

و تو می دانی

و من

شعرهایم را در سینه ی زخمی

می پرورم

 و همچون غریبه ای 

که ره به هیچ کجا ندارد

و سرزمینش را گم کرده است.

شاعر بی نام و نشان.

ای  شاهد هبوط !

آزی

بیش از این تاب نخواهم آورد.

و من

سرتاسر زمستان

می دانستم که مرگ نزدیک است.

آیا باور کردی؟

از من چه می دانی؟

و می دانم که دنیا

همین یک مشت ناهموار است

و ما

چاره ای نداره ایم

جز آنکه

برنج ها را همینجا بکاریم.

آرزو داشتم 

که شعر مرا 

هجاهایش را

و شوق انگشتان مرا

در لمس آزادی می دیدی!

به زودی خواهیم مرد

و پیش از مرگ

آیا عشق را زیسته ایم؟

چه سان زیسته ایم؟

ما ترس های مدام خویش را

در چشمانمان خانه داده ایم

من در اشک خویش غرقه شدم.


تو چه می دانی؟

چه می دانی؟



بیا 

و اندکی از عشق بنویس.

پیش از آنکه من

در جنگل تاریک گم و گور شوم.


 

۱۴۰۳ تیر ۱۱, دوشنبه

رنج آدمی

برای دانسته شدن

یک جفت چشم

نه حتی یک چشم 

کافی بود مرا

که مرور شوم. 

چون شعری کوتاه

بر تکه کاغذی 

از تمام چشم های دنیا

فقط یک جفت ...