می دانی؟!
دیگر به آفتاب سرخ خیره نمی شوم. زمانی می رسد که آدمی به پایان می رسد.
نه در چشم هایش، نه در دست هایش. نه در گیسوانش.
که در درونش. در اعماق قلبش. سپس، فقط هست. هست که باشد.
دیگر به آفتاب که پایین می رود، نگاه نمی کنم. آفتاب که بهانه بود و حالا دیگر نیست.
دیگر به سوی غرب خیره نمی شوم.
اگر بادهای شمال غربی بیایند، پنجره را باز می کنم و منتظر باران می مانم.
هنوز همان هست که بود.
بعضی وقت ها آدم تمام می شود.
سپس با خود می اندیشم، خیال که تمام می شود، حتی بهانه ای نیست برای خوابیدن.
روی فصل ها قدم می زنم.
و از برگ ها را نفس می کشم.
با خود می اندیشم، هر کدام از ما،
خیال چند نفر را
به جوخه ی اعدام سپرده ایم؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر