هر بار، از یاد می برم
که واژه ها تمام شده اند.
تا بوی باران می آید،
دوباره فریب می خورم،
خیالم را نقب می زنم.
به اعماق سقوط می کنم.
هر بار گمان می کنم
که دیگر مفاهیم در قلم نمی گنجند.
خیال شب فربه است.
آوازی به بلندای سکوت دارد.
خوب می دانم
از واژه گریزی نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر