کجایی که اندکی از عشق
و اشک
برایت بنویسم.
کجایی که دنیا
در قلبم
و در انگشت هایم
و در واژه هایم
خلاصه شد
در عشق
که بنویسم عشق رنج است
و رهایی
و من نترسیدم از پرواز
آیا شاعر بودن مهم است؟
در مشغله ی مزخرف هویت
شاعر بودن
آخرین شغلی است
که ممکن است
به ذهن کارشناس ثبت احوال برسد.
بیا بمیریم!
آه که چه خودخواهم من
و احتمالا اندکی هم خودشیفته
من دریافتم
که تنها پس از مرگ
می توان بی محابا عاشق زیست.
های!
بیا و بگو آیا تا حال
از مرگ ترسیده ای؟
از شاعری چه؟
راستش
هزار بار به مرگ اندیشیدم
شاید من هم بترسم
همچون آدمیان دیگر.
مگر نمی دانی؟
من هم از آدمیان هستم
و خسته و رنجور
و بی سبب عاشق...
و گریستن را
برای نوشتن
باید تشنه بود
و تو می دانی
و من
شعرهایم را در سینه ی زخمی
می پرورم
و همچون غریبه ای
که ره به هیچ کجا ندارد
و سرزمینش را گم کرده است.
شاعر بی نام و نشان.
ای شاهد هبوط !
آزی
بیش از این تاب نخواهم آورد.
و من
سرتاسر زمستان
می دانستم که مرگ نزدیک است.
آیا باور کردی؟
از من چه می دانی؟
و می دانم که دنیا
همین یک مشت ناهموار است
و ما
چاره ای نداره ایم
جز آنکه
برنج ها را همینجا بکاریم.
آرزو داشتم
که شعر مرا
هجاهایش را
و شوق انگشتان مرا
در لمس آزادی می دیدی!
به زودی خواهیم مرد
و پیش از مرگ
آیا عشق را زیسته ایم؟
چه سان زیسته ایم؟
ما ترس های مدام خویش را
در چشمانمان خانه داده ایم
من در اشک خویش غرقه شدم.
تو چه می دانی؟
چه می دانی؟
بیا
و اندکی از عشق بنویس.
پیش از آنکه من
در جنگل تاریک گم و گور شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر