شب تمامی نداشت.
نباید تمام می شد.
نمی خواستم که تمام شود.
و من غرق غرق هذیان بودم.
می دانستم که ماه مرده است.
می دانستم که باران
راهش را گم کرده است.
و من
من منتظر سپیده دم نبودم.
آه که اگر شب می گذشت...
گذشته بود.
کذشته بود
و من فقط
بیهوده چشم هایم را بسته بودم.
و خیال می کردم که تاریک است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر