پنجره را باز می کنم و رو به باغ می نشینم. هوا هنوز زمستانی است و سوز سردِ کوهستان برف گرفته ی روبرو، زیر پوستم می دود.من همیشه این سرما را دوست داشتم. دلم می خواهد هنوز دوستش می داشتم. سرمایی که با یک خیال گرمم می کرد. سرمایی که خودش به تنهایی، با ظهور گل یخ، در کنار بنفشه های اسفند، آتشی بود که دستانم را به زندگی می کشاند.
این روزها همه چیز به شکل ساده ای، دیگر خودش نیست. آدم ها خودشان نیستند. زمین غمگین است. باید راه بروم و فکر کنم. به سال تازه ای که دارد از راه می رسد. به بنفشه ها که می خواهند گل بدهند. به گل یخ که رفته است. به نرگس های روی دیوار. به خاک که دیگر بو ندارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر