به هر حال باران بارید. انگار که آسمان مثل لشکری، بر زمین سرازیر شده است. حالا همه ی کوچه ها پر از آب شده اند. توی کفش هایم کمی آب رفته، درشان آوردم و گذاشتم شاید کمی خشک شوند. یک کفش دیگر پوشیدم. ظاهرش برای محیط کار مناسب نیست. اما خشک است. هنوز باران می بارد و پرندگان لای درخت انجیر و شاخه های نارنج های سبز مشغول آواز خواندن هساند. فعلا برای چند روز از آفتاب خبری نیست.
به هر حال یک روز همه خواهیم مرد. یکی زودتر یکی دیرتر. نمی دانم این همه جنگ برای چیست. شهوت قدرت و ثروت. البته که پول خوب است. و رفاه به آدم آرامش می دهد. اما قدرت هایمان را با خود به کجا می خواهیم ببریم؟ آدم های بی گناه زیر چکمه های قدرت طلبی یک مشت نژاد پرست که بویی از انسانیت نبرده اند، له می شوند و می میرند. کودکان با نگاه های معصوم، زندگی را بدورد می گویند. بی آنکه فرصت سرزنش آدم بزرگ ها را پیدا کنند. فرشتگانی که طعم زندگی را نمی چشند.
همیشه به کردستان فکر می کنم. و مردمی که طعمه ی جنگ طلبی و شهوت قدرت یک مشت از خود راضی می شوند.
دلم برای کودکان بی گناه کردستان سوریه می میرد.
وقتی در آغوش مادرانشان جان می سپارند.
چه کسی می تواند به خود اجازه بدهد لبخند را بر لبان این فرشتگان زیبا بمیراند؟
آه که زندگی چه کوتاه و بی رحم است.
بیزارم از این زندگی پر از نفرت و جنگ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر