روزگار عجیبی ست. اصلا ما طعم خوشی را می دانیم؟ می ترسم در مواجهه با آن قلبمان رودل کند. نه! ما درک درستی از آن نداریم. دغدغه ها و خوشی ها ما زندگی روزمره و نیازهای اولیه مردمانی ست که تعریفی از رنج های ما ندارند.
می ترسم بمیرم و نبینم که ما هم می توانیم معمولی زندگی کنیم. بی دغدغه ی نیازهای اولیه. زندگی را بچشیم با طعمخوشی های ساده. دور از جنگ و فقر.
بعد فکر می کنم که رنج مدام، آدمی را کرخت می کند. یادش می رود که چه باید باشد. مثل پرنده ای که در قفس زاده می شود و ذات خود را به یاد نمی آورد.
آخر مردم سرزمین من چگونه می توانند شادی را به یاد بیاورند؟!
می ترسم بمیرم و نبینم که ما هم می توانیم معمولی زندگی کنیم. بی دغدغه ی نیازهای اولیه. زندگی را بچشیم با طعمخوشی های ساده. دور از جنگ و فقر.
بعد فکر می کنم که رنج مدام، آدمی را کرخت می کند. یادش می رود که چه باید باشد. مثل پرنده ای که در قفس زاده می شود و ذات خود را به یاد نمی آورد.
آخر مردم سرزمین من چگونه می توانند شادی را به یاد بیاورند؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر