ما مست بودیم،
چنان بی خود، که حتی
دست هایمان را
از یاد برده بودیم.
چنان بی صورت،
که آینه به ما می خندید.
با بوسه هایی که
بر گلبرگ های ماگنولیا،
محو می شد،
بی آنکه حتی لبی
بر صورتمان نقش بسته باشد.
و محو تماشا بودیم،
بی چشم
دنیا در سکوت خود،
در مرگ دست و پا می زد؛
و ما هیچ نمی دیدیم.
ما به خواب مشغول بودیم.
به خیالی چنان باران خورده
که گویی
از دهان خیس ترین فصل
"ها" شده است،
و بر جان ما نشسته است.
دیگر هیچ چیز تمام نخواهد شد.
جاودانگی حتی افسانه است،
وقتی که از خون ما،
عطر دیوانه ی مستی می خیزد.
باید از یاد ببریم،
هر چه نام و نشان را.
بادی بوَزَد
بارانی ببارد
هر آنچه هست بشوید
و با خود ببرد.
با دست خالی،
بی خویشتن تریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر