من نویسنده ی خوبی نیستم. اگر بلد بودم بهتر بنویسم، حتما ماه توی واژه هایم می رقصید و ستاره ها سرود کُر می خواندند. حتی شاید گاهی چشمه ای خیلی قدیمی هم می آمد و از وسط نوشته هایم رد می شد.
من نویسنده ی خوبی نیستم وگرنه فصل ها مثل دخترکان معصوم و مودب، می آمدند لابلای صفحه های نوشته هایم قدم می زدند و من روی یک نیمکت قدیمی می نشستم و شیفته و شیدا تماشایشان می کردم
حتی فکر می کنم، اگر می توانستم بهتر بنویسم، زمان مهربان تر می شد. و من می توانستم از این تاریخ عبور کنم و زخم های کهنه ی تنِ سرزمین محزونم را نبینم می توتنستم بگریزم به هزاران سال قبل. و آدم هایی را ببینم که خودشانند. بی آنکه مجبور باشند چهره هاشان را رنگ کنند یا قلبشان به عاریت بدهند. می توانستم پروانه های آبی کوچک را به دشت های آغشته به رنگین کمان دعوت کنم، و مثل کودکان بی خبر از جنگ ها، لای علف های تازه باران خورده -که بوی سپیده دم می دهند-، ساعت ها بدَوَم و و رنج بشر را از یاد ببرم.
من اگر نویسنده ی خوبی بودم، حتما پاییز می آمد. می آمد و با رنگ های طلایی و نارنحی، درو دیوار خانه ی کوچکم را نقاشی می کشید. حتی بادهای شمال غربی می آمدند، و مشت مشت باران برایم هدیه می آورند. که اینثدر دست خالی، روز را روانه ی شب نکنم و سپیده را روانه ی غروب.
من نویسنده ی خوبی نیستم. حالا هِی بگویید خوب می نویسم. دیگر باور نمی کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر