در سکوت پرسروصدای غروب، کاغذ ها را دور و برم می ریزم و به تکلیف هایی که در تمام این روزهای سرد به آنها بی اعتنا بوده ام، خیره می شوم.
امروز باز هم باران بارید. آسمانِ تیره، شبیه روزهای جمعه شده بود. سنگینی فضا را حس می کردم.
نامم را روی صفحه ی مانیتور می بینم و باز خیال ها به سراغم می آید. تا چند روز دیگر باید خود را آماده ی رفتن به سفری طولانی کنم. شاید هم به نظر من زیاد است. اما تا بحال اینهمه از سرزمینم دور نبوده ام.
روزهای سختی را از سر گذرانده ام. و چنان بی تفاوت با امور برخورد کرده ام که انگار تمام وقایع، شبیه بازی از پیش تعیین شده ای هستند.
نه می ترسم، نه خوشحال می شوم. حتی شاید گریه هم نکنم.
انگار اگر همه چیز هم بد پیش برود، چنان اهمیتی نمی تواند داشته باشد.
می دانی، باید تلاش کنم دوباره به واژه ها بازگردم. می تواند آخرین امید باشد. حتی از عشق هم سربه راه تر. حتی از یک هم آغوشی دم صبح هم عصیانگرتر.
آری تنها این واژه ها هستند. دیازپام. یا هر اسمی که می توانی رویش بگذاری.
آن روزها، آن روزهای سرد و تلخ، به صفحه ی مانیتور خیره می شدم و منتظر می ماندم.
باور کن انگار منتظر بودم تا آن واژه ها مرا از رنج و محنت بیرون بکشند. انگار من نفس نمی کشیدم و آن واژه های بی رمق و افسرده قرار بود دوباره نفسم را برگردانند.
درست همانطور که او نفسش بند آمده بود. نامش را ایست تنفسی گذاشتند.
دیگر ریه هایش فراموش کرده بودند که چه باید بکنند.
آری، می نشستم، بارها و بارها چشم می چرخاندم، که واژه ای تازه پیدا کنم. انگشت های من لال من بودند.
و من مثل آدمی که به اکسیژن نیاز دارد، واژه هایی تازه می خواستم.
می دانی، من هنوز در ژرفای یک اندوه تیره، دست و پا می زنم.
شبیه بن بستی تاریک مملو از یادهای تلخ.
چه چیز می تواند فراموشی را به من هدیه دهد؟
من می دانم که واژه ها چه جادویی درونشان دارند.
تو هم می دانی.
آدم هایی از جنس ما با واژه نفس می کشند.
در روزهایی که عقیمند، واژه ها دوباره لحظه ها را به دنیا می آورند.
این تنها عنصری است که از آن هیچ رنج نمی برم.
واژه ها در خویشتن ما ظهور می کنند.
بیا به خویشتن پناه ببریم.
امروز باز هم باران بارید. آسمانِ تیره، شبیه روزهای جمعه شده بود. سنگینی فضا را حس می کردم.
نامم را روی صفحه ی مانیتور می بینم و باز خیال ها به سراغم می آید. تا چند روز دیگر باید خود را آماده ی رفتن به سفری طولانی کنم. شاید هم به نظر من زیاد است. اما تا بحال اینهمه از سرزمینم دور نبوده ام.
روزهای سختی را از سر گذرانده ام. و چنان بی تفاوت با امور برخورد کرده ام که انگار تمام وقایع، شبیه بازی از پیش تعیین شده ای هستند.
نه می ترسم، نه خوشحال می شوم. حتی شاید گریه هم نکنم.
انگار اگر همه چیز هم بد پیش برود، چنان اهمیتی نمی تواند داشته باشد.
می دانی، باید تلاش کنم دوباره به واژه ها بازگردم. می تواند آخرین امید باشد. حتی از عشق هم سربه راه تر. حتی از یک هم آغوشی دم صبح هم عصیانگرتر.
آری تنها این واژه ها هستند. دیازپام. یا هر اسمی که می توانی رویش بگذاری.
آن روزها، آن روزهای سرد و تلخ، به صفحه ی مانیتور خیره می شدم و منتظر می ماندم.
باور کن انگار منتظر بودم تا آن واژه ها مرا از رنج و محنت بیرون بکشند. انگار من نفس نمی کشیدم و آن واژه های بی رمق و افسرده قرار بود دوباره نفسم را برگردانند.
درست همانطور که او نفسش بند آمده بود. نامش را ایست تنفسی گذاشتند.
دیگر ریه هایش فراموش کرده بودند که چه باید بکنند.
آری، می نشستم، بارها و بارها چشم می چرخاندم، که واژه ای تازه پیدا کنم. انگشت های من لال من بودند.
و من مثل آدمی که به اکسیژن نیاز دارد، واژه هایی تازه می خواستم.
می دانی، من هنوز در ژرفای یک اندوه تیره، دست و پا می زنم.
شبیه بن بستی تاریک مملو از یادهای تلخ.
چه چیز می تواند فراموشی را به من هدیه دهد؟
من می دانم که واژه ها چه جادویی درونشان دارند.
تو هم می دانی.
آدم هایی از جنس ما با واژه نفس می کشند.
در روزهایی که عقیمند، واژه ها دوباره لحظه ها را به دنیا می آورند.
این تنها عنصری است که از آن هیچ رنج نمی برم.
واژه ها در خویشتن ما ظهور می کنند.
بیا به خویشتن پناه ببریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر