حال که او رفته ، زمان طعم خاک گرفته است. انگار که من این نبرد را می بازم. خیال می کردم مرگ را پذیرفته ام. هنوز که یاد چشم های معصومش می افتم، نگاهم را آب با خود می برد. آری من غمگینم. چون دلتنگش شدم. او را کنج اتاق تصور می کنم که چشم هایش را به سقف دوخته و نمی فهمم که در ذهنش چه می گذرد. دست های نحیفش از زیر پتو پیداست. هر بار که به دیدنش می آیم لاغرتر شده.
خجالت می کشیدم نوازشش کنم.
اما چند بار دستش را بوسیدم.
یکبار هم که به من افتخار می کرد، غرور را در چشم هایش دیدم.
داستان زیادی برای گفتن ندارم.
درونم بسیار خالی شده است.
احساس می کنم به زودی اینجا را برای همیشه ترک خواهم کرد.
بی دلیل قلبم به آشوب کشیده می شود.
در خیابان های قونیه پرسه میزنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر