۱۳۹۸ خرداد ۲۲, چهارشنبه

درد نابالغ

امید 
وهمی ست بی آغاز و انجام
سرمای خاطره ای ست
که هرگز در چشم هامان مجسم نشده

تاریکی  عظیمی است در شعور روشنایی
خلایی ست به وسعت حسرتی نهفته
ریسمان است
نازک؛ اما پوسیده نیست.
ما به همین ریسمان دل می بندیم
...

به گندمزار خالی خیره می شوم.
و آتش در نگاهم شعله ور می شود.
واژه ها در دوسوی چشمانم‌می رقصند.
انگشتانم از حرکت می ایستند.
...

شهامت نوشتن در من زنده نیست.
اما اینگونه خواهم نوشت:
عاقبت امید ما را خواهد کشت!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر