آدمی ناچار است که تن به مرگ بدهد. می خواهم این را بگویم: زمانی می رسد که تنها با مردن می توان دوباره زاده شد. مثل دانه ای که پس از تدفین-درست اندکی پس از آنکه به خاک سپرده شد- دوباره جان می گیرد. مثل ققنوس که از خاکستر خویش دوباره برمی خیزد.
سال هاست سخن نگفته ام.
انگار هزار سال لال و کور است که اندرون خاک جای گرفته ام. اما هنوز زمان روییدنم نرسیده است.
واژه ها در من طغیان می کنند.
آه! گویی خودم یک انقلابی ام که علیه خویشتنم کودتا می کنم.
پاهایم رسم و رسوم شاعری را از یاد برده اند.
دیگر رقصیدن نمی دانم.
دوباره مرا به دنیا بیاور!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر