نوشتن، دستاویزی است در هزار توی زمان. برای گریز، و قلم بی دوات زبانی است برای سرودن فریادی خاموش در کهکشان های پر از بن بست تا آوایی آفریده شود در این پایان های بی پایان. هر حرف، هر واژه، شوری است در ابدیت امکان که پوسته ی خشن وهم را قلقلک می دهد شاید بیداری حاصل شود... زمان در حال دویدن بود و گنجهای بسیار در نهانخانه مانده. انفجاری در راه بود. در گنجخانه. در سفالینه گل آلود . هر چند کار از کار گذشته بود.
عاقبت آمدم. واژگان بودند که جان باخته بودند. و اینک در کنار پیکرشان باید نوای اندوه سر دهم. برمی خیزم تا شوری بینگیزم. تا شاید واژگان نیم خفته را به سماعی سرخوشانه درآورم. و خود که تشنه شنیندم، آوازی سر دهم بر این بزمناکی زمان ابدی. و بنشینم به مداوای آواهای دلسوخته. تا آغازی بیافرینم جاوید که از پستوی زمان فریادی تا ابدیت سر دهد... این من بودم که می آفریدم. که می نوشتم. باید همه آنچه سالها مانده بود را می زاییدم. بی کم و کاست. تا رنگ های نو بسازم در این بستر آماده.
"در آغاز واژه نبود." تنها، اندیشه های در هم و برهمی بود که تا دستی آنها را از قعر هستی بیرون بکشد، بهانه ای برای آفرینش.برای نوازش چشم هایی که در تاریکی رقص واژگان را به تماشا نشسته است. اینک که واژگان بیدار می شوند همهمه ای به راه می افتد در دار و ندار هستی قلم بی دوات. زبان می سراید. چشم به سماعی پر شور مشغول است. و خود داستانی است از شب نشینی شورانگیز باران و دل و گل و آواز و سماع واژه ها. ، در "شور زار "چشم هایی که در سپیده دمان به هماغوشی واژگان تلخ بیاید. آنگاه که من در بستر نوشته های تازه به دنیا آمده جان بسپارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر