۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

شورش

    چشم بر هم می گذارم برای عبور از تاریخی که از آن من نیست. من که به قرن ها پیش تعلق دارم... از عقوبتی که در مسیر من است نمی هراسم. شک ندارم تک تک مخلوقات سنگی خود را آماده ی نبردی سهمگین کرده اند. تاریخ سیاهی رقم خواهد خورد. 
    من از این تاریخ عبور خواهم کرد. چونان سپندارمذ که به پاکی زمین، باروری زمین و عشق سوگند خورده است. من تاریخ خود را در آغوش می کشم. در زمزمه ی آب ها می پیچمش.آبهای اساطیر کهن. و بانویی با ردای بلند وسپید با تاجی هشت گوشه که ارابه اش را باران و برف و مه و تگرگ می کشند، می آید تا من تاریخ را به او بسپارم. من خود سالیان دراز در میان آب ها زیسته ام، آنگونه که نام خود را از آبها وام گرفته ام.     آری تاریخ معصوم من، تاریخ در خون خود خفته ی من، در سکوت کوهستان های مرموز، در آغوش بانوی آب ها آرمیده است. و سپندارمذ تمام شکیبایی خود را به پای این تاریخ  می ریزد... مادر داغدار گیتی به چلیپای اندوهش بر صلیب است. تاریخ به تاراج رفته اش را به ماتمی سخت نیکو نشسته است. آنچنان که مادر حسنک  وزیر بر ماتم پسر . که شاید دوباره قامتش راست شود. که شاید از لابلای  پیکرهای مرده ی غرق در خون، در میان سیاهی ، مهر به عقوبت کناهکاران ارابه اش را به حرکت درآورد. 
    من از آن این تاریخ نیستم. و حتی واژه ای تلخ نیز در درازنای آن نثار نخواهم کرد . تاریخ فرسوده و کثیف... از کنارش آرام می گذرم. و سطح نازک مقوایی اش را به آتش های بزرگ می سپارم. من از آن این تاریخ نیستم. فردا روز من نیست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر