۱۳۹۴ شهریور ۳۰, دوشنبه

جای تو خالی

    ساعت هاست گیر کرده ام توی یک صفحه و دست از سرش بر نمی دارم . با خودم گفتم الان است که این صفحه ی سیاه و سفید زبان باز کند بگوید بس است دیگر از جان من چه می خواهی که عاقبت دست از سرش برداشتم. چرا همیشه آنها باید واژه به سرم بگذارند؟ می خواستم یکبار هم که شده من سر به واژه هایشان بگذارم. اصلا نمی دانم چرا این سیاه و سفید ول کن من نیستند. اگر توی رنگین کمان هم بیفتم سیاه و سفید می شود.
     می بینی تو را به خدا. نشسته ام سرم هم توی لاک خودم هست ها! یکدفعه سر و کله شان پیدا می شود. بعد زل می زنند به من که چه از جان ما می خواهی . آخر شیطنت هم حدی دارد.  بعضی وقت ها واقعا کاری به کارشان ندارم. اما آنها می آیند توی خوابم همینطوری می گیرند می نشینند زل می زنند به من. انگشت توی چشمم می کنند، موهایم را می کشند، یا شروع می کنند به رقصیدن. من که گفتم آنها درس دلقکی هم خوانده اند. خوابیده ام، که ناگهان  خودشان،  خودشان را ورق می زنند. شعر، داستان، هر چه که در توانشان باشد، انگار که مرا گیر آورده اند. یک نفر باید باشد دیگر...خب بعدش من چطوری بخوابم آخر. بعد می گویند چرا نمی خوابی. خب این اعجوبه ها مرض دارند. هر کسی جای من بود می برید دیگر. یک جوری از دستشان خلاص می شد. اما اگر مثلا من ببرم چکار می خواهم بکنم؟ هیچکاری نمی کنم. فقط حرف می زنم...
    همه اش یک روز ته می کشد. این واژه ها را می گویم. همین ها که حالا سوار مغز من شده اند. همین ها که خیلی  هم دوستشان دارم و نمی توانم از دستشان خلاص شوم. یک سبک دیگر از بیدار ماندن است. حتی شکل تنفس را عوض می کنند. راه رفتنم هم عوض شده . خوابیدنم که بماند. یک مدل عجیب و کشف نشده از خواب که خیال ها در آن به شکل واژه ها ظهور می کنند و نمایش می دهند. حتی معاشقه هم می کنند. این دیوانه تر از من های تاریخ شعر.
بعضی وقت ها با خودم می گویم  کاش تو هم یکبار می آمدی توی خوابم، مزاحم خوابم می شدی با هم این دلقکها را تماشا می کردیم. آنوقت تو باورت می شد من راست می گویم که اینها خیلی دیوانه اند.  اما تو خواب مرا می خواهی چه کنی؟ صد بار گفتم خیلی آشفته است. می دانم جای تو بهتر از  این هاست.  این شلوغی ها در شان تو نیست. و من تو را هرگز به آنجا دعوت نمی کنم. اگر دوست داشتی خودت بیا. اما از اوضاعش گله ای نداشته باش. هر چند دوست دارم اگر آنجا آمدی همه چیز زیبا به نظر بیاید. اما خودم می دانم که اینطور نیست. جز پریشانی چیز دیگری به چشم نمی خورد. خواب من اگر خوب و مرتب بود، نصیب من نمی شد. 
    ولی یک چیز خوب برایت نگه داشته ام. اگر آمدی، دور از چشم واژه ها، یواشکی برایت یک شمع روشن می کنم با روشنایی خاص که فقط یک دل روشن می تواند صاحب آن باشد. چشم هایم را باز نگه می دارم.