۱۴۰۰ مهر ۲۷, سه‌شنبه

هستی

من همانم که روی کاغذ می آید..  

برای بیداری هایم

پلک هایم را بر هم می فشرم 

و جهان را آنگونه می بینم که 

هرگز نبوده است. 

در تب می سوزم 

انگار می خواهم 

زندگی را بدرود بگویم‌ 

فراموش کرده ام 

که سالیان درازی ست مرده ام. 

 سپس برمی خیزم  و در هوای خیس پاییز

راه می روم. 

یادم رفته بود 

بله! اصلا فراموش کرده بودم 

که این روزها از آن برگ‌هاست. 

خب! مردگی همین است. 

به کوهستان می روم 

و لابلای بوته های کوتاه قد انار 

و خرمالوی وحشی 

برگ های طلایی را در آغوش می فشرم

جنگل رنگارنگ 

معلوم است که دوستم می دارم. 

به خواب خویش بازمی گردم

چشم بر هم می فشرد

نفس نمی کشم

دنیا در همین نقطه ی بی انتها خلاصه می شود.