۱۴۰۲ مرداد ۲۹, یکشنبه

گذشته از رویا

ماگنولیا خشکید

و آسمان از تشنگی مرد.

و باران از راه نرسید.

این سالِ مرگ

-که جان در نمی بریم از آن-

درست آخر دنیاست. 

گنجشککان اندوه 

بر شاخه های خشک 

نغمه های مرده را 

پرپر می کنند‌ 

همچون پارچه ای که

تار و پودش از هم گشوده می شود.

در دستان ما

در قلبمان

بگو بدانم

آیا 

هرگز سرودی باقی مانده است؟!

۱۴۰۲ مرداد ۲۷, جمعه

تکرار مرگ

مه غلیظ همه جا را فراگرفته بود.

در آن خلسه ی شورانگیز

به سوی تو پرواز کردم.

پروانه های آبی با نقش های سفید و سیاه

بازوانم را احاطه کردند. 

می خواستم تاریکی را ببوسم.

تاریکی 

آنجا که مرا می فریفت.

در گذر سال های سپید 

در انبوه لبخندهای پوسیده

غرق شدم و بودنم را 

برای همیشه به فراموشی سپردم. 

 در راهم هنوز .

اینجا که آفتاب 

جز مرثیه ی مرگ

سرودی نمی خواند.