۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

لجنزار

مقامات

در صندلی ها فرو رفته اند. 

من به صدا

صدای تار

صدای درد

صدای قلب

متصل. 

اینجا را

طاعون تزویر 

فراگرفته است.  

صبر گران

گریه کن

و خشم مقدس را 

در مشت هایت پنهان کن

نوازشش کن

به زودی 

پروانه ی آزادی 

بر شانه ی تو خواهد نشست  

۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۵, جمعه

گذشته از امروز

غوغاهای درون

جان را به ناکجا می برند.

افتاده بر زانوان

سر در میان ابرها

داستانی در کار نیست. 

 

بی آنکه بشکفیم

جمعه های نفرت

جمعه های اضطراب

جمعه های سکوت...

ما 

همان کودکانیم،

پر از تجسم ترس 

از غروب های مه گرفته ی مسموم

در انتهای یک روز ناخوشی 

بی آنکه لذت شیرینی دویدن 

در دشت های رویا

افسونمان کند 

هنوز هم رد جمعه ها

سیاه است‌ 

  

آرزویی که نیست

جز صدای امید بخش جغدان

های و هویی نیست

در این برهوت 

که آدمکش است.

ای کاش رویاها

زمین های بارور را

سبز می کردند. 

 

۱۴۰۲ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

برای گم شدن

دیوانگی مرز ندارد تا جنون؛ و این سهم زیبای آدمیان است. گمان می کنم اگر دیوانگی نبود، آدمی هیچ نداشت برای فرار از  مردگی. همچون دنیای مه آلودی که جسم های بی رمق را در خود جای می دهد تااندکی بیاسایند. آه! دیگر چه نیازی به باور و ایمان است؟ هیچ. همان یک نقطه ی تاریک کافی ست. برای  به پایان رساندن خویشتن.  

 

لحظه ی پایان

 حتی باز نمی گردم تا به پشت سرم نگاهی بیندازم. گویی مهی غلیظ کوهستان و جنگل را فرا گرفته است.  وقتی که صدای آخرین نفس ها را می شنوم، تمام روزهایی را به خاطر می آورم که اشک هایم را در دامانم پنهان می کردم تا در روز قحطسالی به دادم برسد. افسوس! ما که دیگر به عقب بازنمی گردیم. حتی دیگر اشکی نیست. آنگونه که بارانی نیست. حتی اگر ببارد، دیگر زمین سبز نخواهد شد. سوخته است، سوخته!  با خود می اندیشم اصلا ما را چه به رویا؟! راستش احساس می کنم دیگر رویایی ندارم. می دانم ، می دانم این بدترین اتفاقی ست که برای آدمی می افتد. آدمی که در کودکی هایش پرسه می زند. آدمی که باور ندارد خواهد مرد. اما، اما می دانم، ما دیگر مرده ایم. تمام شد. تمام.  همچون پیکرهایی که در ته یک پرتگاه به دام افتاده اند. 

کرکس ها در آن بالا پرواز می کنند‌ 

به زودی استخوان ها خواهند گریست. 

افسوس 

همه چیز تمام شد. 

من که باران را ندیدم

زمستانی در کار نبود.

حتی بهار هم.

پیش از آنکه  بویی از بهشت 

در هوا آکنده شود،.

تجاوز آفتاب به زمین

شقایق ها و لاله ها رو سوزاند‌ 

دیگر چقدر می توان منتظر ماند؟

دیگر هیچ.  

این مرگ ناگزیر است. 

بعدها این جمله را 

به خاطر خواهی آورد.

فقط اندکی به پایان مانده است..