۱۳۹۶ شهریور ۵, یکشنبه

کویر

جاده 
از درون سینه ی من 
آغاز می شود. 
درست از همانجا که 
از سایه بیرون می آیم. 
در ساقه ی ابدیت 
قدم می کشم. 

روزان بی ابر

پاییز 
قبل تر ها 
در آغوش شهریور می افتاد. 
اینجا آفتاب 
هزار سال است 
که راه باران‌را بسته است. 

۱۳۹۶ شهریور ۴, شنبه

شب در هذیان

ما هیچ نمی دانستیم؛ 
چنان مست، 
که گویی برزخ را 
به سخره گرفته بودیم. 
چشم هامان 
به تاریکی عادت عجیبی داشت. 
با اینجال،
من مدام اشتباه می نوشتم، 
و تو در سکوت،
با لبخندی محبت آمیز، 
فقط نگاه می کردی، 
شاید هم گاهی حتی، 
ته دلت می خندیدی، 
یا تاسف می خوردی، 
و من هیچ نمی دانستم. 
شبیه موجودی که 
سال ها زیر زمین زیسته است 
و از وجود آفتاب 
حتی نامش را نیز 
نمی داند. 
چشم هایم را می بندم، 
از بلندترین نقطه ی کوه، 
دوباره سقوط می کنم، 
از خودم جدا می شوم. 
چیزی نیستم که بخواهم، 
نامش را برخودم بگذارم. 
بی صورت
بی دهان. 
فقط با ته مانده ی چشم هایم، 
به تو خیره شده بودم.
تو دورتر ایستاده بودی 
و می دانستم 
که چشمانت را 
به کبوترها قرض داده ای. 
نمی دانم چقدر گذشته بود. 
اما فقط تلاش می کردم 
که در ساقه ی گیاهان، 
قد بکشم 
آنهمه علف های وحشی کوهستان. 
که شاید 
بوی من 
به چشم هایت برسد. 
ولی تو چشم هایت را 
قرض داده بودی. 
و من بیهوده 
در زمان شناور می شدم. 
شب بود. 
تاریکی عجیب تر از همیشه می رقصید. 
من خواب عددها را می دیدم. 
من خواب عددها را می دیدم 
که از انگشت های من 
و انگشتان تو آویزان بودند. 
آنها هم سقوط می کردند. 
چیزی مرا به درون خاک می کشید. 
من از مورچه ها نمی ترسیدم. 
تو هنوز چشم هایت را 
پس نگرفته بودی. 
پلک هایم را روی هم فشار می دهم. 
می خواستم خوب تر ببینمت. 
چشم هایم را باز می کنم. 
همه جا تاریک است. 
خواب می دیدم. 

۱۳۹۶ شهریور ۲, پنجشنبه

دور از دست


دنیا، پیرامونمان 
می چرخید و می چرخید 
و ما در دامان نقره ای مرگ، 
بی آنکه صدایی بشنویم،
یا تصویری ببینیم، 
بی وقفه می رقصیدیم. 
برف می بارید 
و موهایمان از نقطه های سپید، 
پوشیده شده بود. 
چه تفاوت داشت 
که بخندیم یا بگرییم؛ 
ما 
زمان را پشت سر گذاشته بودیم. 
و مفهوم آغاز و پایان، 
داستانی بیش نبود 
که از اشک های ما 
فرو می ریخت 
 قلبمان از میان زمین 
جوانه می زد. 
و ما در میان ساقه هایمان، 
دوباره سبز می شدیم 
و برگ هامان، 
به بوسه ای 
دوباره گل ها را 
در آغوش می فشردند. 
بگذار هذیان بگویم. 
بی وقفه 
تمام شب 
از وَهمی که سینه ام را 
در برگرفته است، 
حرف بزنم. 
اینجا آفتاب 
بی وقفه آواز می خواند. 
آه کاش باران ببارد.
آنقدر ببارد تا سپیده دم 
که شاید به یاد آوریم، 
ما از اسارت آفتاب گریخته ایم. 
تو به یاد بیاور. 

نقطه ی جاودانگی

تمام طول شب را 
واژه ها عصیان زده بودند. 
تاریکی 
لابلای شعرها می خرامید 
و داستان خودش را می ساخت. 
تمام طول شب را 
ماه پشت ابر نشست 
و ستاره بارید. 
سپیده دم را 
افسانه ی اقیانوسی سپید 
فرا خواهد گرفت . 

۱۳۹۶ مرداد ۳۱, سه‌شنبه

قطعه ی فراموش شده

ناگهان 
.چشم هایش ظهور می کند 
.از پشت شیشه ای خش دار 
چشم هایم 
پشت دریا 
.پنهان می شود 

ناگزیر

دیوانگی 
تصویر چشمانی است 
که بی محابا در آینه می افتد. 
مثل ماه در خندق آب.  

بعدا نوشت: این شعر توسط یکی از خوانندگان گرامی وبلاگ در بخش کامنت برای من نوشته شده بود که برای تشکر از ایشان اینجا در اینجا گذاشتم. 

گفتگو

من شعر کوچکی 
از چند واژه ی لال می سارم. 
و تو باور کن که همین ها 
به صراحت آفتاب 
سخن می گویند. 

۱۳۹۶ مرداد ۲۹, یکشنبه

شب، عاشق شده بود


ما
به چیدن فانوس ها رفته بودیم. 
می دیدی؟!
چطور از دست هامان، 
روشنی چکه می کرد. 
هنوز رد آن شعله ها را 
می توانیم 
توی چشم هامان پیدا کنیم. 
به تاریکی پناه ببریم. 

سپیده دمِ آرزو

رفتگر، 
تمام هستی اش را 
در لبخندی خلاصه کرد 
و در آتش عبور زن 
ذوب شد

۱۳۹۶ مرداد ۲۸, شنبه

به درازنای ابدیت

اما 
تونیز خوب می دانی 
که من
 سفر کردن ، تازه آموخته ام.
سفر در خویش
سفر در تو
سفر از پنهانی ترین نقطه ی جانم 
 به صریح ترین استعاره ی  بودنم. 
ما از واژه زاده شده ایم.

در عبور

ما خود بی نام زیسته ایم. 
هرگز 
چشم و دهان 
به کارمان نیامده است. 
بی نگاه دیده ایم 
و بی واژه سخن گفته ایم.
همین که ستاره ها غزل شوند 
و در آینه ها بشکفند 
کافی است. 

در پیچ و تاب تاریکی

ما خواب هایمان را 
به واژه باختیم. 

۱۳۹۶ مرداد ۲۷, جمعه

رنگ

اما 
همیشه 
جمعه ای در کار است. 
و انتهایش 
 از غروب عبور می کند 
جمعه 
همیشه متهم است 

۱۳۹۶ مرداد ۲۵, چهارشنبه

۱۳۹۶ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

باور

در عقیم ترین نقطه ی دشت، 
آنجا که دیگر 
همه ی گیاهان  
از زیستن روی گردانده اند، 
درختان سر بریده را، 
شکوفه های سرخ 
فرا خواهند گرفت.



۱۳۹۶ مرداد ۲۳, دوشنبه

نقشی که هست و نیست

در یک لحظه اتفاق می افتد؛ 
کَم شدن، در حد گُم  شدن: 
زیر سایه وَهمی وقیح 
که در پستوی ذهن می رقصد. 

۱۳۹۶ مرداد ۲۱, شنبه

غزل ناتمام


من هذیان می گفتم؛ 
و اسبانِ سوگوارِ سیاهپوش، 
اعماق خوابم را در می نوردیدند: 
خشکزارِ متروک خیال را. 

۱۳۹۶ مرداد ۲۰, جمعه

۱۳۹۶ مرداد ۱۹, پنجشنبه

تاریکی مطلق

خوابم می گیرد. 
بعد، 
چشمانم را 
در بوسه ی بی محابای ستاره ها
گم می کنم، 
اصلا گمان می کنم 
که فصل تماشا را باخته ام. 
آخر
تو اینجا، 
-در اعماق آسمان، 
که هر نفسم 
 کبوتری می شود 
برای کشفِ بی شمار خیال- 
چه می کنی؟! 
چشمانم، 
شالیزار می شود، 
پر از خوشه های سبز شعر، 
هر خوشه هزاران بوسه. 
گم می شوم. هذیان می گویم. 
سنگ می شوم، 
می شکنم، 
آب می شوم. 
شاید در پایان مسیر رودخانه، 
به بینهایت برسم. 
مثل ماهی ها،
که همیشه  
به اقیانوس می اندیشند...
از نردبان مرگ بالا می روم. 
تا در آنسوی زمان،
مثل سنگ، 
بر سکوت بکوبم 
بشکند. 
دوباره زاده شوم. 

زمانی نه از آن ما

ما از آب و آتش گذشته بودیم 
از آتش و باد. 
چنان سوخته  که کویر 
چنان بر باد که برگی در پاییز.  
ما که ابراهیم نبودیم. 
سوختن، آغاز ما بود. 
و ناگهان  فریاد می زنم:
"های ای خیال بی انتهای پرواز!  
همینجا بایست! 
اینها خاطرات من نیستند. 
من، 
از روی ردپاها راه نمی روم. 
نقش های تازه  را  
خودم خواهم ساخت. 
حتی به رنگ اندوه،  
حتی به شکل دیوانگی. 
این دریاهای زیبا 
نباید در چشمان من بنشینند. "
ما از خاکِ رنچ عبور کرده بودیم. 
و سرود درد را خوانده بودیم.
و ریشه هایمان
در بستر دلتنگی جا مانده بود. 
 باید ترس ها را جا می گذاشتیم...
و ما، هیچ سخن نگفته نبودیم. 
و نگاهمان را به رودها سپردیم. 
ما هیچ سخن نگفتیم  
و درد کشیدیم. 
و خاطرات زمین را مرور کردیم 
زمین 
برای ما ساخته نشده بود. 
و سنگ ها با چشم و دهانشان، 
هرگز به ما لبخند نزدند. 
و جادوی آفتاب 
ما را به صراحت دریا نرساند. 
آسمان ها 
در چشم هامان  شکستند. 
گریستن 
انتهای پریشانی بود. 
من 
فقط 
خاطرات خودم را می خواستم. 

۱۳۹۶ مرداد ۱۳, جمعه

فراموشی

زمان 
از حرکت ایستاده بود 
آنگونه که حتی آسمان، 
لحظه ای 
تشنگی چشم های  
خشکیده ی دشت را
به یاد نیاورد. 
زمان مرده است. 

۱۳۹۶ مرداد ۱۲, پنجشنبه

بیداری


خواب می دیدم 
که چشم هایم 
در اعماق آینه 
تکه تکه شده است. 
و لب هایم 
از عفونت حرف های نگفته 
آماس کرده است 
چشم هایم را باز می کنم 
و به آینه ی شکسته 
خیره می شوم 
چقدر با خویشتن غریبه ام.

تصویر درد

شکستن، 
هر چه بی صداتر، 
مهیب تر است. 

دستاویز

،همه ی نیازِ زیستن 
،در شعله ای خلاصه می شود 
گاهی در شعری بی واژه  
یا حتی 
در سرمای کُشنده ی
.لبخندی موهوم
،چه آویخته بر خیالند 
!این ثانیه های پوسیده

سپید


اینچنین بی صورت، 
چشمانی برای چشیدن رنگ ها 
 و بوییدن لحظه ها باقی نخواهد ماند